داستان خرویونجه(عاشقونه(؟))
یه روزیکی بهش گفت زندگیم هستی واونِ ساده ی احمق باورکرد((مثه اینکه خربفهمه داره یونجه میخوره!))....
اون یکی توی آشناییشون فقط دست داد ولی اون همه زندگیشو دادبرای دوستی دوستیشون...
درمقابل خواسته های اون یکی ازجونش استفاده میکردوتازه به این حرف من رسید«گاه بادویدن برای رسیدن به کسی,نفسی برای موندن کنارش باقی نمی مونه»...
اون همونی بودکه به اون یکی می گفت خاطرات تلخت روفراموش کن وخودش خاطرات تلخشو اونقدرقشنگ تغییر میدادوتعریف می کردکه اون یکی روامیدوارترازروزقبل ببینه ....
حالا اون یکی به خریونجه فهمیده میگه بروبابا....
خره عین ابربهارداره گریه می کنه وکسی نیست بهش بگه هیچ یونجه ای(پسر)ارزش اشک تورونداره ......
نظرات شما عزیزان:
این عکس کیه? جوابشو برام ایمیل کن ممنون